حدیث عشق

حدیث عشق

سلام برشهدا
حدیث عشق

حدیث عشق

سلام برشهدا

مولاجان...


 

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم

درون سینه ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست

مهمان وبلاگ



ازشهادت فرزندش خبرنداشت،یکی ازافرادمغرض بانیش وکنایه گفت: پسرت هم که کشته شد.

مادابراهیم که گویی ازقبل آمادگی شنیدن ایت خبرراداشت بلافاصله روبه آسمان وبدون هیچ تشویشی گفت: الحمدلله رب العالمین

بعدمحکم گفت: ابراهیم من هم فدای سرعلی اکبرامام حسین (ع)

وهمان جازانومی زندبرآسفالت داغ وسجده شکربه جامی آورد.

 

مادرشهیدابراهیم امیرعباسی

خاطره ای ازشهیدمهدی باکری


سال پنجاه ودوتازه دانشجوشده بودم.تقسیممان که کردند،افتادم خوابگاه شمس تبریزی.آب وهوای تبریزبهم نساخت،بدجوری مریض شدم.افتاده بودم گوشه ی خوابگاه.یکی ازبچه هابرایم سوپ درست می کردوازم مراقبت می کرد.هم اتاقیم نبود.خوب نمی شناختمش.اسمش راکه ازبچه هاپرسیدم،گفتند:مهدی باکری

 

                   خاطره ای ازشهیدمهدی باکری